سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه مرد با ایمان برادر خود را خشمگین ساخت ، میان خود و او جدائى انداخت . [ گویند : حشمه و أحشمه ، چون او را بخشم آورد . و گفته‏اند شرمگین شدن و خشم آوردن را براى او خواست . و آن گاه جدائى اوست ] . [ و اکنون هنگام آن است که گزیده‏هاى سخن امیر مؤمنان علیه السّلام را پایان دهیم ، حالى که خداى سبحان را بر این منّت که نهاد و توفیقى که به ما داد سپاس مى‏گوییم . که آنچه پراکنده بود فراهم کردیم و آنچه دور مى‏نمود نزدیک آوردیم . و چنانکه در آغاز بر عهده نهادیم بر آنیم که برگهاى سفید در پایان هر باب بنهیم تا آنچه از دست شده و به دست آریم در آن برگها بگذاریم . و بود که سخنى پوشیده آشکار شود و از آن پس که دور مینمود به دست آید . و توفیق ما جز با خدا نیست . بر او توکل کردیم و او ما را بسنده و نیکوکار گزار است . و این در رجب سال چهار صد از هجرت است و درود بر سید ما محمد خاتم پیمبران و هدایت کننده به بهترین راه و بر آل پاک و یاران او باد که ستارگان یقین‏اند . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :8
بازدید دیروز :1
کل بازدید :4342
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/4/15
3:57 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
مادرمهربان[0]
این یه دفترچه خاطراته برای پسر گلمان که به راستی بزرگترین هدیه ای است که خدا به ما هدیه داده است.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
شهریور 90[1]

روز نهم فروردین صبح بابایی اومد . بعد از ناهار و استراحت رفتیم به خانه خاله س و عمو ب . سنگ تموم گذاشته بودن . تا ساعت12 شب گفتیم و خندیدیم . خاله ال و خاله ک هم بودن . خیلی خوش گذشت

روز دهم فروردین به خانه خاله ال رفتیم . مامانی کمی زودتر رفت برای کمک . کمردرد همیشگی به سراغم اومد شاید به خاطر اینکه زیاد سرپا ایستادم . دکتر گفته که مامانی نباید زیاد سرپا باشه براش سمه . منم چقدر گوش کردم به حرف دکتر.

اون شب بابایی به خاطر یه موضوع مسخره کمی ناراحت بود و خب رو ی اعصابش تو مهمونی اثر گذاشت .خلاصه همه چی خوب بود .

روز یازدهم به خانه خاله "ش" رفتیم برای شام . اونجا هم به کمر و پاهام حسابی فشار اومد .ولی خب صدام درنیومد . آخه مامانی دوست داره هر جا میره کمک کنه و نزاره به صاحبخونه فشار زیادی وارد بشه .

کل تایمی که پیش خاله ش بودم شاید نیم ساعت بود .

روز دوازدهم به خانه خاله "ک "رفتیم برای ناهار. خیلیییییییییییییییییی خوش گذشت . یه سادگی تو خونشون هست که آدم رو جذب خودش میکنه . خدا رو شکر اونجا اذیت نشدم .تا ساعت 5 اونجا بودیم . بعدش هم رفتیم مغازه شون که تازه راه انداختن رو دیدیم و مامانی هم ازشون خرید کرد.

شب هم به خانه مامانبزرگ اینا رفتیم . دایی ع ما رو به یه کباب توپ مهمون کرد . خاله س اینا هم اومدن.چمدونامون رو بستیم و صبح سیزده به تهران برگشتیم تا به ترافیک و شلوغی برخورد نکنیم . شب هم ساعت ده و نیم شب به عیددیدنی عمو ح رفتیم . اونجا هم خوب بود.روز 5 شنبه 17 فروردین عمه ش و ننه س و عزیز اینا به خونمون اومدن .تو کلی با ع بازی کردی .راستی 15 فروردین به عیددیدنی عمو س هم رفتیم .